دایی جان
مادردیشب خواب تورادید،این راازنگاه ارام صبحش فهمیدم کاش کاش لااقل سنگ مزارت خالی نمیبود هنوزهم مادرمنتظرت هست،ازبین حرفایش اوج دلتنگی راشاهدم دیشب هم دلگرمش کردیوارامش
مادرشده زینب بعدازحسینش همچنان چشم به راه هست شایدگمشده اش بیاید،کاش لااقل مفقودنبودی هرچندهم که بااین که نیامدی ولی خوب امده ای برای حول حالنای دلمان دقیقا طبق اخرین قراری که دم رفتن گذاشتی وگفتی دیگرنمی ایی.
دایی محسن هنوزهم محسن های هستندکه سروتن فدامیکنندشبیه تونمیخواهندتن وبدنی برگردد.
پدربزرگ هم تابود حال دلش خوب خوب بود،میدانم که کارتوبود، تودلگرمش کردی به دیدن هرچندکه باکوله ای ازدلتنگی زمان راسپری میکرد.
دایی جان خیلی حرف هادارم تابرایت بزنم توراجان زینب یک شب بیاوکنارم بنشین تابرایت بگویم،بگویم چه گذشت،بگویم چه کردم بگویی تا چکنم؟
دایی جان اینبارراتوگردن بگیرزندگیم،قلمم،قلبم،ذهنم را.
درباره این سایت